دیابت لعنتی

ساخت وبلاگ

امکانات وب

سلام. من مادر یک کودک دیابتی هستم.

میخوام از دلم بگم. از مشکلاتم. کودک من فقط11 ماهش بودکه بیمار شد.تازه میتونس به من بگه مامان؟!اولین باری که بستنی خورد ازش عکس گرفتم دور لباش سفید شده بود انقدر لذت برد که هیچگاه فراموش نمیکنم.بدون هیچ مشکلی بستنی خورد. بدون اینکه قندش بالا بره!همه چیز میخورد خوراکش همیشه خوب بود خبری از دیابت نبود!

آخرین باری که ما سه نفر شاد بودیم تولدمن بودچندر روز قبل از اون روزای وحشتناک.پسرم خیلی راحت از کیک تولدم خورد! انقدر مزه مزه میکرد که دهنمون آب میفتاد! سه تایی جشن گرفتیم. زندگی قشنگمون با وجود امیررضا قشنگ تر شده بود!

الان اصلا نمیتونم اون عکسا و فیلمارو نگاه کنم... روزایی که یه بچه ی سالم داشتم. خیلیا به این حرف من میخندن! میگن تو خیلی موضوعو بزرگ میکنی... ولی منو اونایی میفهمن که این شرایطو تجربه کردن!

دلم نمیخواد از روزای تلخ شروعش چیزی بنویسم.جیگرم میسوزه. خلاصه ش این بود که بچم داشت میمرد.نفسش به شماره افتاده بود. تو آغوشم بی رمق افتاده بود. تا بالاخره دکترا لطف کردن متوجه شدن مشکلش چیه. اون چند روز بیشتر از 60 یا 70 بار بدنشو برای رگ گرفتن سوراخ کردن.با نگاهش التماس میکرد که کمکش کنم. ولی من نمیتونستم!!! من بابت اون لحظه ها به خدا گله میکنم! تو کل زندگیم انقدر دلم نشکسته بود که با اون نگاه امیررضا شکست. من یادم نمیره خدای مهربونم! لحظه ای رو که انقدر دردناکه که هزاران بارم بهش فکر کنم نمیتونم اشک نریزم.

بدترش این بود که دکتر متخصص مث یه جلادی که عاشق گفتن این جمله باشه...براش لذت بخش بود که بمن بگه پسرتون هیچوقت خوب نمیشه...همیشه باید انسولین بزنه. وقتی به باباش میخواستم بگم هر دومون اشک میریختیم. محمد از من داغون تر بود...

با هر سختی که بود اون روزا گذشت.حالا هر صبح و شب برام کابوس بود... رمان تزریق که میرسید باید دستو پای امیررضامو میگرفتم تا بتونم انسولینشو بزنم. از من بدش میومد... نصف شبا باید انگشتاشو سوراخ کنم تست بگیرم نکنه افت قند داشته باشه. از خواب بیدار میشه ناراحت میشه،گریه میکنه.نمیتونم راحت بخوابم همش باید مراقبش باشم.تازه که زبون باز کرده بود به انسولین میگفت جیز!میگفت جیز نه!!! 

اون موقع نمیدونستم میتونه انسولین بیشتر بزنه چیزای که دوست داره بخوره... یه وقتایی دست بچه ها بستنی میدید گریه میکرد! نگران بودم تو مهمونیا بچه ها چیزای شیرین نخورن ببینه دلش بخواد...

یه روزایی که افت داره عصبی میشه تعادل نداره میخوره زمین... یه بار تو مسافرت من آب قند همراهم نبود بچم از هوش رفت...با گریه از مردم کمک خواستم تا یکی برام آب قند آورد...

وقتی میخواستم از پوشک بگیرمش نمیتونست موقعی که قندش بالاست خودشو نگهداره 9 ماه طول کشید تا یاد گرفت.

امیدوارم هیچ مادری این لحظه هارو تجربه نکنه...

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و هفتم شهریور ۱۳۹۶ساعت 2:47  توسط س.ف  | 
قسمتی از یک کتاب...
ما را در سایت قسمتی از یک کتاب دنبال می کنید

برچسب : دیابت,لعنتی, نویسنده : babydiabetic بازدید : 51 تاريخ : چهارشنبه 29 شهريور 1396 ساعت: 4:45